سخنرانی‌ها
ابوالقاسم باقرنژاد: شهدا زنده هستند و مسؤولیت‌مان در قبال آنان خیلی سنگین است (سخنرانی گردهمایی یازدهم به‌شماره‌ی 1)
جمعه، 10 اسفند 1403

ابوالقاسم باقرنژاد: شهدا زنده هستند و مسؤولیت‌مان در قبال آنان خیلی سنگین است (سخنرانی گردهمایی یازدهم به‌شماره‌ی 1)

صدام در ایام جنگ یک‌سال و هفت ماهه با کویت لباس نظامی نمی‌پوشید اما در جنگ هشت‌ساله با جمهوری اسلامی ایران بدون لباس نظامی ظاهر نمی‌شد.
ابوالقاسم باقرنژاد: شهدا زنده هستند و مسؤولیت‌مان در قبال آنان خیلی سنگین است
صدام در ایام جنگ یک‌سال و هفت ماهه با کویت لباس نظامی نمی‌پوشید اما در جنگ هشت‌ساله با جمهوری اسلامی ایران بدون لباس نظامی ظاهر نمی‌شد.
سلام علیکم
خوشا به سعادت ما که امروز جمعه است و خدمت عزیزان دل هستیم. سلام و عرض ادب دارم خدمت همه‌ی دوستان‌ام. روز جمعه است و متعلق به امام زمان(علیه‌السلام) ... فضا را خوشبو کنیم به ذکر صلوات بر محمد و آل‌ محمد. آن‌قدر آقای رزاقی‌فرد را دوست دارم نمی‌دانم وقت کم می‌آورد آدم پیدا نمی‌کند که صحبت کند به من می‌گوید بیا و صحبت کن!
در زمان جنگ به قرارگاه کربلا رفته بودیم و جلسه‌ی توجیهی بود؛ همه‌ی بچه‌ها بودند. موقع نماز شد. سؤال کردم پیش‌نماز چه کسی است؟ به من گفتند: «قاسم! بیا و پیش‌نماز شو!». گفتم: «پیش‌نماز شدن خودش بساطی دارد؛ می‌گویند هفت موضع باید روی زمین باشد؛ خوب! دو تای‌اش را که من ندارم». بعد اصرار کردند که تو باید پیش‌نماز باشی! گفتم: «باشه». رفتم و شروع کردم اذان بگویم. یوهو گفتم: قوقولی‌قوقول! گفتند: لامذهب! اذان بگو! چرا قوقولی‌قوقول کردی؟! گفتم: خوب خروس اذان می‌گوید ... حالا جناب رزاقی وقتی من را بالا می‌آورد من هم باید قوقولی‌قوقول بگویم. من با سیستم مهندسی شرکت تناسبی ندارم.
خیلی خوشوقت شدم. خداوند همه‌ی‌تان را موفق و پیروز کند!
صحبتی که انتخاب کردم در مورد «عزت ایرانی» است. همه‌ی‌مان باید به آن ببالیم ... وقتی در جلسه خنده است حال می‌دهد. نه؟! هم من سوتی را رد می‌کنم و هم شما ردیف هستید ... می‌بالیم به خودمان به‌خاطر عزتی که داریم.
از سمت راست: صدام حسین عبدالمجید تِکریتی
رئیس‌جمهور عراق در سال‌های 1358 الی 1382
و شیخ احمد جابر احمد الصباح
امیر و فرمانده‌ی کل قوای نیروهای مسلح کویت
در زمان حمله‌ی صدام به کویت در مرداد 1369
نمی‌دانم شیخ احمد جابر احمد الصباح را می‌شناسید یا خیر. ایشان امیر کویت بود. در کتابی به‌عنوان «آن روزها» به‌شکل خاطره نقل کرده است؛ این کتاب در رابطه با جنگ هشت‌ساله‌ی ایران است. اعلام می‌کند که بعد از اتمام جنگ، صدام از 27 کشور اروپایی و عربی دعوت می‌کند و هفت روز جشن می‌گیرد. روز چهارم، امیر کویت خسته می‌شود. به صدام می‌گوید: «می‌خواهم بروم کشورم؛ آیا کسی هست که مرا به فرودگاه برساند؟» صدام می‌گوید: «شیخ! خودم می‌برمت». شیخ می‌گوید: «به راننده بگو مرا برساند». صدام می‌گوید: «نه! نمی‌شود. خودم باید شما را برسانم». شیخ می‌گوید با تشریفات یک رولزرویس آوردند و صدام پشت فرمان نشسته بود. در مسیری که می‌رفتند به صدام گفت: «این جشنی که در کشورت گرفتی به ما اجازه بده این جشن را در کشور خودمان برپا کنیم». صدام نگاهی به شیخ می‌کند و می‌گوید: «ای شیخ! حتما حتما! کویت که خانه‌ی ما است». شیخ می‌گوید: «من نفهمیدم این کویت که خانه‌ی ماست به چه معنایی است؟» هفت ماه و ده روز بعد، صدام به کویت حمله می‌کند. همان شب و روز اول، شیخ احمد الصباح فرار می‌کند و به عربستان می‌رود.
صدام حُسین عبدالمجید تِکریتی، رئیس‌جمهور عراق در سال‌های 1358 الی 1382
در مصاحبه‌ای که خبرگزاری اکسپرس فرانسه با صدام می‌کند خبرنگار سؤالی از صدام می‌پرسد: «سؤالی برایم پیش آمده است. این یک‌سال و هفت‌ماهی که با کویت جنگ داشتید یک روز ندیدم لباس نظامی بپوشید. در آن هشت سالی که با ایران جنگیدید یک‌ساعت هم لباس نظامی‌تان را درنیاوردید. قضیه‌اش چیست؟» صدام گفت: «در یک‌سال و هفت ماهی که با کویت جنگیدم یک مرد در برابرم ندیدم. در هشت سال جنگی که با ایران داشتم آن‌قدر مردانگی و شرف دیدم که حتی یک‌ساعت نتوانستم لباسم را دراورم».
صدام حُسین عبدالمجید تِکریتی، رئیس‌جمهور عراق در سال‌های 1358 الی 1382
پس به افتخار این‌که ایرانی هستیم و به عزت و شرف‌مان یک دست مرتب بزنیم!
خدمت‌تان عرض کنم که جنگ علیرغم تمام مسائلی که داشت و دارد و نمی‌خواهم وارد اوضاع سیاسی آن شوم ولی واقعا یک دانشگاه انسان‌سازی بود. تنوری داشت که وقتی انسان‌ها وارد آن تنور می‌شدند آن‌قدر وارسته می‌شدند؛ آن‌قدر می‌رفتند و حرارت‌دیده می‌شدند؛ چکش می‌خوردند؛ انسان به‌تمام معنا بیرون می‌آمدند. واقعا دانشگاه جنگ بود. می‌بینید شهدایی در این جنگ دادیم. اسم کدام‌شان را می‌خواهیم بیاوریم. افراد زیادی هستند که از جان و مال و عنوان و درجه و ... گذشتند و هیچ‌چیز برای‌شان مهم نبود. خون‌شان را برای تعالی و بزرگی کشورشان اهدا کردند که باعث افتخار است و تمام ما یک‌جوری خانواده‌ی شهید هستیم. یک‌جوری همه‌ی ما وصل هستیم. نمی‌توانیم بگوییم یک الی دو درصد در جنگ بودند. کل کشور به‌طور مستقیم و غیرمستقیم درگیر این جنگ بود.
از سمت راست: شهید «حسن سلیمی» متولد: 1346، شهادت: 29 بهمن 1364،
محل شهادت: فاو، ام‌القصر، نام عملیات: والفجر 8
شهید محمد علی (امیر) غیاثی، شهادت: 17 مرداد 1377
محل شهادت: مزار شریف افغانستان
اسمی از شهید آوردیم؛ با افتخار یاد می‌کنیم شهید عزیزی که یک هفته پیش سالگرد شهادت ایشان بود. شهید حسن سلیمی ... باعث افتخار است و انشاء‌اله خداوند به همه‌ی ما توفیق بدهد پیرو راه‌شان باشیم؛ در راه‌شان ثابت‌قدم باشیم. با ذکر یک صلوات.
می‌خواهم نمونه‌ای عرض کنم که نه روایتی در مورد آن هست و نه در کتابی نوشته شده است؛ نه نقل‌قولی و نه صحبتی شده است. خود شخص این حقیر - که با بیش‌تر شهدا ارتباط داشتم و دوست و صمیمی بودم و بر سر یک سفره ناهار می‌خوردیم و بیش‌تر از خانواده وقت‌مان را با هم گذراندیم - می‌خواهم نمونه‌ای بگویم که شهید یعنی چه؟ شهید یعنی فرد زنده؛ شهید یعنی بین ما هست؛ ما را می‌بیند؛ حضور دارد؛ با ما زندگی می‌کند. یک نمونه می‌خواهم ارائه کنم.
شهید غلامحسین (حمید) عارف متولد: 1336، مصادف با ولادت حضرت علی(ع)
شهادت: 1361، عملیات رمضان، مصادف با شهادت حضرت علی(ع)
شهیدی داشتیم به‌نام «حمید عارف»؛ فرمانده عملیات سپاه بوشهر که در عملیات رمضان به شهادت رسید. این شهید کیست و چه کاره است؟ وی بچه‌ی یک آهنگر بود. پدرش آهنگری می‌کرد. کوره و تشکیلاتی داشتند. کلنگ و بیل و تشکیلاتی درست کرده بود. در انقلاب فعالیت زیادی داشت و بعد سپاه جهادی را تشکیل داد و ابتدا وارد جهاد شد و سپس وارد سپاه. خلاقیت بسیاری داشت و عجیب بود در سه الی چهار روزی که می‌گویند روزه‌داری حرام است روزه نمی‌گرفت. در سپاه غذا نمی‌خورد. اگر می‌خواست پوتینی بگیرد؛ تشکی بیاندازد می‌دیدم آن تشک را کنار می‌گذاشت و روی تخت می‌خوابید. من هم شیطونی می‌کردم و اذیت‌اش می‌کردم. پوتین‌اش را زیر سر می‌گذاشت و می‌خوابید. من پارچ آبی روی‌اش می‌ریختم و مسخره‌بازی درمی‌آوردم و می‌گفتم: «بلند شو! روی تشک بخواب!» و با پوتین مفصل می‌زدم به دستش.
در عملیات رمضان مجروح شدم عملیات فتح‌المبین. ایشان به ملاقات من آمد. پس‌گردنی‌ای به من زد و گفت: «خوش به حالت! وضعت خوب شد» و ادامه داد: «داریم به عملیات می‌رویم گفتم قبل از عملیات، بیایم و سر بزنم؛ کار هم باهات دارم». داشت عملیات می‌رفت و من هم در بیمارستان بودم. یک پاکت نامه دست من داد و گفت: «این وصیت من است؛ به تو می‌سپارم؛ من می‌روم و شهید می‌شوم؛ به این وصیت عمل کن!» به او گفتم: «برو بابا رد کارت! من می‌خواهم شهید بشوم! این مسخره‌بازی‌ها را کنار بگذار!» او می‌گفت: «شهید می‌شوم. به وصیتم عمل کن!» ...
چهل روز طول نکشید. من داشتم از بیمارستان مرخص می‌شدم که خبر دادند که «حمید عارف» شهید شده است. پاکتی که وصیت‌نامه‌ی شهید بود را باز کردم. در وصیت نامه‌اش بخشی داشت جدا از وصیت به خانواده بود. نوشته بود: «خدایا! به مقربین درگاهت قسم می‌دهم که اگر شهادت را نصیبم کردی مرا قطعه‌قطعه کن! تا فردای قیامت در برابر سرور شهیدان شرمنده نباشم».
این گوشه‌ای از وصیت‌نامه‌اش بود. سؤال کردم آیا جنازه‌ی شهید حمید عارف را آورده‌اند یا خیر. گفتند: نیامده است؛ جنازه‌اش پیدا نشده است ... و به‌همراه دو الی سه شهید دیگر در معراج شهدای اهواز است. لذا سوار ماشین شدم و رفتم اهواز. مراجعه کردم هرچه گشتم جنازه‌اش را پیدا نکردم. می‌خواستم از کانتینر بیرون بیایم دیدم در آن گوشه، یک سر هست و یک تکه دست قطع شده. گفتند تانک مستقیم به ایشان خورده است؛ سرش به‌همراه یک تکه از دست چپ‌اش موجود است؛ دیدم صورت‌اش سالم و متعلق به شهید حمید عارف است. برداشتیم آوردیم در غسالخانه‌ی معراج‌الشهدای اهواز. 370 بسته از چوب نخل درست کردیم و شکل جنازه درست کردیم تا خانواده که جنازه‌اش را می‌بینند بدانند چه‌چیزی را تشییع کنند. دیدم قسم داده بود به خداوند که در برابر سرور شهیدان شرمنده نباشد. خوب!‌ شهید شاهد است. ماجرا تمام شد. تشییع کردیم و لباس سپاه در کفن‌اش گذاشتیم و به‌خاک سپردیم.
می‌خواستیم چهلمین روزش را برگزار کنیم. من در سپاه خوابیده بودم. دم اذان صبح بود. در عالم خواب دیدم شهید «حمید عارف» دارد والیبال بازی می‌کند و من هم کنار زمین بودم. یک آبشار زد و توپ خورد زمین و از زمین خارج شد. من رفتم و توپ را برداشتم. آمد یک پس‌گردنی زد ... در آن حالت، خبر نداشتم که شهید شده است. گفت: «قاسم چطوری؟» گفتم: «خوبم!» گفت: «می‌توانی دو تا فرش بخری؟» گفتم: «برای چه می‌خواهی؟» گفت: «دو تا فرش ببر منزل، فردا مراسمی داریم. فرش ندارند؛ موکت شده است و خالی است؛ زشت است مهمانان فردا دارند می‌آیند». اضافه کرد: «یادت نرود! جلسه‌ی امروز صبح منزل آقای پولادخواه است؛ رفتی جلسه‌ی خوبی است ولی رفتی غیبت نکنی» ... از خواب بیدار شدم دیدم اذان می‌گویند. بلند شدم و نماز را خواندم و دوباره خوابیدم.
وقتی بیدار شدم یادم افتاد لذا سوار ماشین شدم و دیدم جلوی درب منزل آب می‌پاشند. گفتم: «حسین آقا! جلسه کی شروع می‌شود؟!» در حالی که فرمان ماشین دردست‌اش بود گفت: «بیا برو ببینم! من هنوز اعلام نکرده‌ام ... چه کسی به تو گفته است؟!». گفتم: «اگر جلسه نیست چرا تو داری آب می‌پاشی؟!» گفت: «جلسه تا نیم‌ساعت پیش بنا بوده است در جایی دیگر باشد یک‌نفر آمده به من اطلاع داده است؛ من که هنوز به کسی اعلام نکرده‌ام! تو چه‌جوری فهمیدی؟» گفتم: «ماجرا دارد به شما توضیح می‌دهم». به او گفتم شهید «حمید عارف» به من گفته است؛ این‌جوری شد که نشست و شروع کرد به گریه کردن.
بعد از آن به فروشگاه 15 خرداد رفتم و دو تا فرش سه در چهار خریدم. به فروشنده گفتم برای خانوده‌ی شهید می‌خواهم؛ وقتی فرش‌ها را عقب ماشین گذاشتم و بردم درب خانه، دیدم پدر و خانم‌اش آمدند و با آنان سلام و احوال کردم. به آنان گفتم: «فرش آورده‌ام». دیدم پدر و خانم‌اش هر دو پشت درب شروع کردند به گریه ... پیاده شدم و علت گریه را جویا شدم. من را به داخل خانه دعوت کردند و گفتند: «دیشب سه‌نفری به‌همراه مادر شهید روی موکت نشسته بودیم و می‌گفتیم خدایا چه کار کنیم؛ ما که پول نداریم؛ دست‌مان هم که خالی است؛‌ فردا هم که مراسم چهلم شهید است؛ چه کار کنیم؟ ... به‌دنبال آن بودیم که از کسی فرش قرض کنیم ...». نگو شهید، شاهد است و حضور دارد. مادر شهید از من سؤال کردند چه کسی گفته است که ما نیاز به فرش داریم؟! در جواب گفتم: «حقیقت آن است که در خواب دیده‌ام که شهید به من گفته است فرش بخرم» ... وقتی فرش آوردیم و پهن کردیم این‌ها نشستند و گریه کردند. شهید، شاهد است؛ حضور دارد؛ حرف‌ها را می‌فهمد؛ بین ما زندگی می‌کند‌؛ در قرآن ذکر شده است که روزی‌شان می‌رسد و این‌جا دارند از ما رزق می‌گیرند: «وَ لَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ» (آل‌عمران، 169). این‌ها رزق و روزی دارند. افتخار می‌کنم در جمع دوستانی بودم که شهید شدند. وظیفه و تکلیف‌مان خیلی سنگین است. باید خیلی مواظب باشیم. فردا باید جواب این شهدا را بدهیم.
عزیزان و سروران گرامی! حدیثی از عزیزمان و مولای‌مان امیرالمؤمنین جمع کرده‌ام تا به‌عنوان تذکر استفاده کنیم. زمانی به آرامش زندگی می‌رسیم و کسانی می‌توانند به آرامش زندگی دست ‌یابند که در زندگی‌شان تأمل کنند و هم تعقل کنند و هم توکل نمایند. یعنی تا رنج نکشیم متحمل زحمت نشویم و فشار به ما نیاید و صبوری به‌خرج ندهیم و تعقل نکنیم و برای آن راه‌حل پیدا نکنیم و در آخر به‌دست خداوند نسپاریم و بگوییم: «خدایا! تأمل و تعقل کردم. به من کمک کن!» نتیجه‌ای حاصل نخواهد شد.
مهم نیست که چقدر زنده هستیم. مهم این است که چقدر زندگی می‌کنیم. خانم‌ها و آقایان باید دقت کنند این حلقه‌ی ازدواجی که دست‌شان است خیلی سنگین است. هر انسانی که وارد یک جامعه‌ای می‌شود مسؤولیت‌اش آن‌قدر سنگین است که ... خانم‌ها و آقایان متوجه باشند که این حلقه‌های ازدواج که دست‌شان است در برابر شهدا مسؤولیت‌شان خیلی سنگین است؛ به نتیجه‌ی این حلقه‌های ازدواج دقت کنیم که مادران شهدا با این حلقه‌های ازدواج چگونه بچه‌های‌مان را تربیت کرده‌اند و تحویل جامعه داده‌اند. افتخارشان برای این کشور و برای این خانواده است. خیلی باید مراقب خودمان باشیم.
پس گفتیم که مهم نیست که چقدر عمر می‌کنیم؛ مهم آن است که چقدر زندگی کنیم. مهم آن است که چقدر صبور هستیم؛ چقدر صبر می‌کنیم. مهم نیست که چه تصمیمی می‌گیریم. امام رضا(علیه‌السلام) فرموده‌اند: «چهار چیز را برای خودت نگهدار! لبخند، ایمان، امید و ادب». همه‌اش هم شادی است. اگر این موارد را داشته باشیم رستگار هستیم. تمام.
باید قدر خودمان را بدانیم و افتخار کنیم که در فضای این جامعه‌ی مسلمان و شیعه قرار داریم و کلام ائمه‌های‌مان بتواند چراغ راه‌مان باشد و بتوانیم در این مسیر حرکت کنیم ... کلام آخر ضمن تشکر از مهندس رزاقی‌فرد و همه‌ی دوستان و دست‌اندرکاران که این گردهمایی و یاداوری را برگزار کردند؛ هدف آن است که گفته شود باقرنژاد ما تو را فراموش نکرده‌ایم؛ به‌یادت هستیم. این به‌یاد بودن‌ها و دورهمی‌ها ارزش دارد. خیلی زود، دیر می‌شود. خدا دکتر سلیمانی را رحمت کند که در جمع ما بود. قدر هم را و از این‌که در جمع هستیم بدانیم.
تشکر می‌کنم. به‌عنوان مدیرعامل تعاونی سازه‌ گستر نگین سپهر پایتخت که با همت مهندس رزاقی‌فرد و تمام مسؤولانی که در جلسه حاضر هستند جناب مهندس حسین اشجع، جناب مهندس محمد سلیمی، جناب آقای زارع‌نژاد، جناب مهندس بصیری، جناب جلال مشکی، جناب فرض‌اله شهسواری، جناب زاهد خشک و هر کدام از عزیزانی که به‌هر نوعی کمک کردند و این پروژه‌ی گل یاس الحمدلله به‌پایان رسید و 99 درصد کارها انجام شده است و تحویل مالکان شد ... و باعث افتخار است که توانستیم در این جمع برادرانه و جمعی که همه با دل و جان کنار هم هستیم و برای هم انرژی مثبت می‌فرستیم. تشکر و قدردانی می‌کنم از این‌که مصدع اوقات شدم.
تشکر می‌کنم. به‌عنوان مدیرعامل تعاونی سازه‌ گستر نگین سپهر پایتخت که با همت مهندس رزاقی‌فرد و تمام مسؤولانی که در جلسه حاضر هستند جناب مهندس حسین اشجع، جناب مهندس محمد سلیمی، جناب آقای زارع‌نژاد، جناب مهندس بصیری، جناب جلال مشکی، جناب فرض‌اله شهسواری، جناب زاهد خشک و هر کدام از عزیزانی که به‌هر نوعی کمک کردند و این پروژه‌ی گل یاس الحمدلله به‌پایان رسید و 99 درصد کارها انجام شده است و تحویل مالکان شد ... و باعث افتخار است که توانستیم در این جمع برادرانه و جمعی که همه با دل و جان کنار هم هستیم و برای هم انرژی مثبت می‌فرستیم. تشکر و قدردانی می‌کنم از این‌که مصدع اوقات شدم.
صلوات بفرستید! السلام علیکم و رحمه‌اله و برکاته
بخش‌هایی از وصیت‌نامه‌ی شهید «حسن سلیمی»

 

 

 

 

 

 

گردهمایی‌ها
  • گردهمایی یازدهم کارکنان شرکت فراسازه دج کاوان
    گردهمایی یازدهم کارکنان شرکت فراسازه دج کاوان
    سالن همایش‌های فرهنگسرای اندیشه - 10 اسفند 1403
     
  • گردهمایی دهم کارکنان شرکت فراسازه دج کاوان
    گردهمایی دهم کارکنان شرکت فراسازه دج کاوان
    مجتمع خدمات رفاهي نور، سالن همايش آفتاب - 28 آذر 1403
     
  • گردهمایی نهم کارکنان شرکت فراسازه دج کاوان
    گردهمایی نهم کارکنان شرکت فراسازه دج کاوان
    سالن همایش‌های فرهنگسرای اندیشه - 26 شهریور 1403
     
  • گردهمایی هشتم کارکنان شرکت فراسازه دج کاوان
    گردهمایی هشتم کارکنان شرکت فراسازه دج کاوان
    سالن همایش‌های دانشکده‌ی الهیات دانشگاه تهران - سی‌ام خرداد 1403
     
  • گردهمایی هفتم کارکنان شرکت فراسازه دج کاوان
    گردهمایی هفتم کارکنان شرکت فراسازه دج کاوان
    سالن همایش‌های فرهنگسرای اندیشه - 19 اسفند 1402
     
  • گردهمایی‌ششم کارکنان شرکت فراسازه دج کاوان
    گردهمایی ششم کارکنان شرکت فراسازه دج کاوان
    سالن همایش‌های فرهنگسرای اندیشه - 18 دی 1402